شاعرانه های یک لر اردیبهشتی

گم کرده ام دستانت را در کوچه های اردیبهشت...

شاعرانه های یک لر اردیبهشتی

گم کرده ام دستانت را در کوچه های اردیبهشت...

امان از چشمانی که سگ داشت!

همه می گفتند زشت است، می گفتند دختر به این زشتی چه شانسی داشته که شاهزاده عاشقش شده  است، میگفتند جادوگر است و شاهزاده را سحر کرده است ؛ اما خودِ شاهزاده می دانست هیچ کدام اینها نیست.


  


درد دل شاهزاده از سحر و جادو و شانس دخترک نبود، در د دل شاهزاده از ان سگی بودکه کنج چشمان دخترک خانه داشت و جز شاهزاده هیچ کس ندیده بودش . درد دل شاهزاده از آنجا شروع شد که سگ چشمان دخترک قلبش را گاز گرفته بودو شاهزاده به جای مرض هاری به مرض عشق دچار شده بود. 

آری دخترک زشت بود ، اما چشمانش شاهزاده رو ذوب میکرد. وقتی نگاهش را می دزدید؛ وقتی نجیبانه سلام می داد ، تپش قلب شاهزاده را همه به وضوح میشنیدند. 

شاهزاده دوستش داشت و دخترک حاشا میکرد.دخترک از عشق شاهزاده می ترسید، به شاهزاده گفته بود این لقمه بزرگتر از دهانش است .

شاهزاده در این عشق ذوب میشد و دخترک در غم شاهزاده غرق، و مردم بی خبر از حالشان زندگی را با کنایه هایشان جهنم کرده بودند. 


یک روز صبح خبری در شهر پیچید ، دخترک رفته بود و تنهاچیزی که از او جا مانده بود ، نامه ای برای شاهزاده بود. جان شاهزاده آتش گرفته بود ، نامه را باز کرد:


این یک اعتراف است 

من  خوشبخت ترین دختر دنیا میشدم اگر به اندازه شما برای اعتراف عشقم شجاع بودم ، امانبودم ، دخترکی بودم که از زشتی خودم حتی از آیینه خجالت میکشیدم ؛ ترسیدم از این که روزی این عشق تمام شودو شما ببینید من زشت هستم. کاش کمی شجاع تر بودم...


سالها رفت و شاهزاده دیگر عاشق هیچ کس نشد، پادشاه مرد و همه نگران مملکتی بودند که ولبیعهد نداشت ، شاهزاده که دیگر شاه شده بود  اطلاعیه ای داد: 


 مردم سرزمین من ، 

همه داستان دخترک چشم قهوه ای مرا میدانید، من نمیتوانم فرزندی از کسی غیر از او داشته باشم ؛ اما من با ایمان بر عشقم اعلام میکنم ؛ ولیعهد من فرزندی است که از او متولد شده باشد ، حتی اگر پدرش مردی غیر از من باشد. 


خبر در شهر و کشور پیچید و به گوش دخترک رسید ، دخترک جلوی آیینه رفت و تازه فهمید چشمانش قهوه ای تیره است ، بار اول بود متوجه رنگ چشمانش می شد.


فردا صبح خبری در شهر پیچید، دخترک به خانه برگشته بود! 


نظرات 3 + ارسال نظر
یامور سه‌شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 07:28 ب.ظ

سلام دوست عزیز خوبید؟
خیلی زیبا بود عشق واقعی یعنی این
روزگارتان شاد
مواظب خودتان باشید

ممنونم

پوریا پرانا شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:16 ب.ظ http://s-pourya-salehi.mihanblog.com

ای چیه بابا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اَیییییییییییییی

لوس بازی بود :))

کاوه جمعه 25 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:53 ب.ظ http://www.gongekhabdide.blogsk.com

یک بار نه صد بار نه هر بار نفهمید
انگار نه انگار... نه! انگار نفهمید

فریاد زدم داد زدم دوستتان دا......
یک عمر به در گفتم و دیوار نفهمید

جلیل صفر بیگی

:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد