شاعرانه های یک لر اردیبهشتی

گم کرده ام دستانت را در کوچه های اردیبهشت...

شاعرانه های یک لر اردیبهشتی

گم کرده ام دستانت را در کوچه های اردیبهشت...

بهشت من

صب بیدار میشی ، میبینی عزیز دلت چایی گذاشته و منتظره تو بیدار شی ، حواسش بوده کنکور داری امروز و با این که میدونه هیچی درس نخوندی بازم بزاش مهمه این روز و با خنده میگه پاشو دیرت نشه:)

صداش پره امیده وقتی میگه ایشالا قبول میشی ، با وسواس وسایلتو چک میکنه که چیزی و جا نذاری ، تا دم در همراهت میاد و از زیر قرآن ردت میکنه و باز میگم ایشالا قبولی ،نگران نباش.

از خونه بیرون میزنی و با خودت فکر میکنی مگه بهشت چیزی جز اینم میتونه باشه؟ به خدا میگی هی خدا ، همه دنیا و بهشت و پاداشات مال خودت ، فقط همین لحظه هارو همین ادمو برام نگهش دار، برای من بهشت همینه . 

میری سر امتحان و لحظه لحظه صورت دوست داشتنیش جلو چشمته با اون تسبیح شیشه ای تو دستش که داره صلوات میفرسته، مگه میشه موفق نشد با دعاش؟ حتا میتونم زمانم متوقف کنم وقتی نفسش هست . 

از امتحان میای بیرون به محض روشن کردن موبایلت زنگ میزنه و تو حس میکنی داشتنش یعنی همون بهشت موعود . 

به خدا میگی هی خدا دمت گرم و با لبخند میری که خودتو به خونه برسونی ، جایی که یه بغل مهربون منتظرته :)

پ.ن : بهشت همین جاست ، میون مادرانه های بی انتهای تو :-* 

پ.ن۲ : دنبال خوشبختی نگردید ، خوشبختی نگاه نگران مادرتونه که همیشه دنبالتونه

نظرات 3 + ارسال نظر
علیرضا چهارشنبه 15 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 06:06 ب.ظ

سلام.. خوشبحالت...
چهار سالم بود دستم رو چسبوند به زودپز...بعد از سی سال هنوز جاش روی دستمه!

بیست و پنج سالم بود رسما دستشویی کرد به زندگیم و ازدواجم با عشقی که 6 سال باهاش بودم رو بهم زد... و رسما توی روم ایستاد و بهم گفت "ازت انتقام" گرفتم!

با این حال گفتم مادره بزار سعی کنم ببخشمش... بخشیدمش..... اما بعد از برگشتنم به ایران.... هر یه روز در میون به من میگه ازین خونه برو بیرون!

من هم نمی خوام/نمی تونم برم.... چون اون "آلزایمر" گرفته! و حالا دیگه محتاج منه.... اما قلبش هنوز از من تنفر داره.... زبونش هم هنوز همون قدر زننده است ..... ولی چه کنیم باید صبر کنیم، خدا کار خودش رو انجام بده !!

خواستم بدونی زندگی همیشه مثل این تصویری که شما ترسیم کردی نیست..... خیلی واقعی تره.

موفق باشی.

تصویر من خیلی واقعیه:)

Haamed چهارشنبه 15 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 08:48 ب.ظ

درود.امیدوارم تا همیشه سایه ی این مادر خوب رو سرتون باشه.
مادر؟
کاش منم یکی مثل مادر شما داشتم.
خوش به حالتون.

همه مادرا خوبن :)

کاوه دوشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 08:54 ب.ظ

میخوام اول با علیرضای عزیز و قلب رئوفش همدردی کنم و از خدا براش صبر و پاداش بخوام
و برای شما هم که قدر عشق مادرتون رو میدونین طول عمر باعزت و سلامت زیر سایه مادرتون رو از خدا طلب کنم

ممنونم ازت کاوه جان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد