شاعرانه های یک لر اردیبهشتی

گم کرده ام دستانت را در کوچه های اردیبهشت...

شاعرانه های یک لر اردیبهشتی

گم کرده ام دستانت را در کوچه های اردیبهشت...

از گذر این روزها ( معلمانه 2)

 این روزا لحظاتم ترکیبی شدن از حال خوش و بد . مثلا دلتنگی برای مادر که جونم به جونش بسته اس و از اون طرف خوشحالی داشتن شغلی که دوسش دارمو ازش لذت میبرم . مثل دیدن اشکای دانش آموزی که با سن کم و به خاطر فرهنگ سنتی روستا شوهرش دادن و این طفلک نمیتونه به خوبی درس بخونه چون شرایط زندگی یه زن متاهل فرق داره و اولویتش دیگه میشه زندگیش و بعدش درس، از طرف دیگه برق تو نگاهش وقتی بهش میگی کمکش میکنی عقب موندگی های درسی رو جبران کنه و به ترک تحصیل اصلا فکر هم نکنه ، یا چشمای ضعیف دخترکم که انقد ضعیفه این بچه نمیتونه تخته رو ببینه و به خاطر همین تو درساش هم ضعف داره و از اون سمت ذوقش وقتی بهش گفتی میبریش دکتر و براش عینک میگیری تا بتونه درساشو خوب بخونه . دیدن دلتنگی خوشگل خانومی که به خاطر این که روستای خودش دبیرستان نداره مجبور شده بیاد توی خوابگاه بمونه تا بتونه دیپلم بگیره و هر شب دم غروب اشک میریزه و بعدش خوشی اون لحظه که بغلت میکنه به کردی میگه من شمارو خیلی دوست دارم.

طعم تلخ و شیرین این روزا مخلوط شده ، نمیدونم که کدومش بیشتره ولی اینو میدونم که من برای اولین بار تو زندگیم تو جای درست قرار گرفتم و خدارو شکر میکنم از این سعادتی که دارم .

برام دعا کنید ، دعا کنید که بتونم تمام سی سالی که به این بچه ها خدمت کنم توان داشته باشم که قد همین روزا براشون وقت بذارم و اگر تونستم بهشون کمکی کنم ...

عاشق تلخی شیرین این روزها هستم ...