ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
مرز زندگی برای من 30 سالگی بود . همیشه فکر میکردم مثل شاعرها در تولد سی سالگی ام در اوج زیبایی به طرز غمگینی خواهم مرد . اما روزها گذشت و من نفهمیدم کی سی سالگی را رد کردم . اولین باری که فهمیدم که مرز را رد کردم وقتی بود که اولین تار موی نقره ای را بین موهایم دیدم . شوکه شدم و با خودم گفتم من کی بزرگ شدم ! سنم را حساب کردم و دیدم سی و نه سال و 11 ماه و 30 روزم است . دقیقا یک روز مانده به چهل سالگی . کی مرز را رد کرده بودم . کی این روزها انقد سریع گذشتند . نشستم به مرور سالهای قبل . اصلا شبیه ارزو های بچگی ام نگذشته بود اما با همه سختی ها خوب گدشته بود . خوب از پس زندگی بر امده بودم .
از خودم راضی بودم کفه ترازو به سمت منو تلاش هایم بود . بلند شدم . از کشوی میز رنگ مو دراوردم ، و موهایم را رنگ کردم . مهم نیست این تارهای موی نقره ای میخواهند به من بگویند به سمت پیری میروم و مهم نیست که یاد اوری میکنند جوانی ام تمام شده اما من هنوز هم ادامه میدهم و تلاش میکنم برای اینکه وقتی ده سال بعد در پنجاه سالگی جلوی اینه ایستادم و خودم را در ترازو گذاشتم مثل امروز به خودم لبخند بزنم .
توی اینه به خودم نگاه کردم، چشم هایم را سیاه کردم ، موهایم را باز ریختم روی شانه ام و رژ لب زرشکی رنگم را زدم . باید بهترین روزم را جشن بگیرم .