شاعرانه های یک لر اردیبهشتی

گم کرده ام دستانت را در کوچه های اردیبهشت...

شاعرانه های یک لر اردیبهشتی

گم کرده ام دستانت را در کوچه های اردیبهشت...

چهل سالگی

مرز زندگی برای من 30 سالگی بود . همیشه فکر میکردم مثل شاعرها در تولد سی سالگی ام در اوج زیبایی به طرز غمگینی خواهم مرد . اما روزها گذشت و من نفهمیدم کی سی سالگی را رد کردم . اولین باری که  فهمیدم که مرز را رد کردم وقتی بود که اولین تار موی نقره ای را بین موهایم دیدم . شوکه شدم و با خودم گفتم من کی بزرگ شدم ! سنم را حساب کردم و دیدم سی و نه سال و 11 ماه و 30 روزم است . دقیقا یک روز مانده به چهل سالگی . کی مرز را رد کرده بودم . کی این روزها انقد سریع گذشتند . نشستم به مرور سالهای قبل . اصلا شبیه ارزو های بچگی ام نگذشته بود اما با همه سختی ها خوب گدشته بود . خوب از پس زندگی بر امده بودم .

از خودم راضی بودم کفه ترازو به سمت منو تلاش هایم بود . بلند شدم . از کشوی میز رنگ مو دراوردم ، و موهایم را رنگ کردم .  مهم نیست این تارهای موی نقره ای میخواهند به من بگویند به سمت پیری میروم و مهم نیست که یاد اوری میکنند جوانی ام تمام شده اما من هنوز هم ادامه میدهم و تلاش میکنم برای اینکه وقتی ده سال بعد در پنجاه سالگی جلوی اینه ایستادم  و خودم را در ترازو گذاشتم  مثل امروز به خودم لبخند بزنم .  

توی اینه به خودم نگاه کردم، چشم هایم را سیاه کردم ، موهایم را باز ریختم روی شانه ام و رژ لب زرشکی رنگم را زدم . باید بهترین  روزم را جشن بگیرم . 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد