شاعرانه های یک لر اردیبهشتی

گم کرده ام دستانت را در کوچه های اردیبهشت...

شاعرانه های یک لر اردیبهشتی

گم کرده ام دستانت را در کوچه های اردیبهشت...

ساز

بچه که بود عموی بزرگش ارگ میزد. یادش میومد که زن عموش با ذوق میشست و دستشو میذاشت زیر چونشو ساز زدن عمو رو نگا میکرد و به همه پز میداد که حسینم خیلی قشنگ واسم ساز میزنه . به شوق اینکه یه روزی جانانش هم همینطوری ازش بخواد براش ساز بزنه و ذوق کنه ارگ یاد گرفت و کمی بعد هم پیانو بعد تر ها گیتار.

در انتظار جانان موسیقی رو ادامه داد  اما همیشه این  حسرت و داشت که جانانی نداره که ازش بخواد براش ساز بزنه ...

یه روز که تو اموزشگاه براش یه شاگرد اومد .ازش پرسید که چرا اومدی ساز یاد بگیری ؟ 

-دوس دخترم دوست داره من براش گیتار بزنم 

همه حسرتا هجوم اورد به قلبش . حس کرد پسر چقدر شبیه خودشه و قصه  ساز یاد گرفتنش رو برای پسر تعریف کرد . پسر خندید و گفت استاد هرکسی رو یه عشقی میکشه دنبال ساز . من به عشق یار اومدم ولی شما به عشق خود ساز اومدی این جانان که میگی بهونه اس . جانان شما همون ارگ قدیمی خونه عمو بزرگه که روزای اول باهاش نوتارو شناختی .

حق با پسر بود . اون جانانی که ازش میخواد ساز بزنه همون سازیه که به محض دیدنش به سمتش میره و شروع میکنه به نواختن . بعد سالها حسرت دلش رفت اخه جانان صداش میکرد ، میخواست براش ساز بزنه و جانان هم ذوقشو تو نوتهای موسیقی فریاد بزنه ..

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد