شاعرانه های یک لر اردیبهشتی

گم کرده ام دستانت را در کوچه های اردیبهشت...

شاعرانه های یک لر اردیبهشتی

گم کرده ام دستانت را در کوچه های اردیبهشت...

سفر

چمدونش رو بست . گفت فردا صب برای همیشه میره. به اتاق رفت و خوابید . خاطرات پنج ساله گذشته رو مرور کردم . اون روزایی که مامانم میگفت این پسر مناسب تو نیست و من یه پا واستادم که میخوامش . از داداشم که گفت اگه بری دیگه اسمتو نمیارم و من باز اونو انتخاب کردم .

چقد روزای خوبی بود با اینکه قید همه رو زدم و تنها شدم اصلا احساس تنهایی نمیکردم. همه چی خوب بود . کنار هم همه چیزو ساختیم . بیکار بود و باهم کار را انداختیم . با هم پول جمع کردیم و شد سرمایه اولیه فروشگاهمون . چقد زحمت کشیدیم کنار هم که که همه چی خوب بشه ...

نفهمیدم چی شد که همه چی عوض شد . یادمه انقد درگیر کارای فروشگاه و رسیدگی بهشون بودم که وقت واسه هیچی نداشتم و هیچ وقت نفهمیدم چی شد که سرد شدیم به هم . امشب دیگه همه چی تموم شد . بهم گفت برای همیشه میره . رفتم تو اتاق و نگاش کردم . دیگه مثل قدیما دلم ضعف نمیرفت واسه دیدنش . خب شاید باید قبول کنم اون از من شجاع تر بود که این سردی رو به روم اورد و قصد رفتن کرد. لباسامو ریختم توی ساک باید به یه سفر برم که خودمو پیدا کنم و شاید دیگه هیچ وقت برنگردم پیشش. نگاش کردم ، برای اخرین بار نگاش کردم ..

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد