ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
چمدونش رو بست . گفت فردا صب برای همیشه میره. به اتاق رفت و خوابید . خاطرات پنج ساله گذشته رو مرور کردم . اون روزایی که مامانم میگفت این پسر مناسب تو نیست و من یه پا واستادم که میخوامش . از داداشم که گفت اگه بری دیگه اسمتو نمیارم و من باز اونو انتخاب کردم .
چقد روزای خوبی بود با اینکه قید همه رو زدم و تنها شدم اصلا احساس تنهایی نمیکردم. همه چی خوب بود . کنار هم همه چیزو ساختیم . بیکار بود و باهم کار را انداختیم . با هم پول جمع کردیم و شد سرمایه اولیه فروشگاهمون . چقد زحمت کشیدیم کنار هم که که همه چی خوب بشه ...
نفهمیدم چی شد که همه چی عوض شد . یادمه انقد درگیر کارای فروشگاه و رسیدگی بهشون بودم که وقت واسه هیچی نداشتم و هیچ وقت نفهمیدم چی شد که سرد شدیم به هم . امشب دیگه همه چی تموم شد . بهم گفت برای همیشه میره . رفتم تو اتاق و نگاش کردم . دیگه مثل قدیما دلم ضعف نمیرفت واسه دیدنش . خب شاید باید قبول کنم اون از من شجاع تر بود که این سردی رو به روم اورد و قصد رفتن کرد. لباسامو ریختم توی ساک باید به یه سفر برم که خودمو پیدا کنم و شاید دیگه هیچ وقت برنگردم پیشش. نگاش کردم ، برای اخرین بار نگاش کردم ..