شاعرانه های یک لر اردیبهشتی

گم کرده ام دستانت را در کوچه های اردیبهشت...

شاعرانه های یک لر اردیبهشتی

گم کرده ام دستانت را در کوچه های اردیبهشت...

مادر

مادرش که مرد یه بچه هفت ساله بود . خودش بود و برادر سه ساله اش و پدری که اصلا خانواده براش مهم نبود .برادرش از غصه مرگ مادرش حرف نمیزدو هر چقدر زهرا سعی میکرد به حرفش بیاره بی فایده بود. توی دامداری که باباش کار میکرد زندگی میکردن . هنوز بچگی نکرده مجبور شد بزرگ شه. 

باباش روزایی که حقوق میگرفت این دوتارو ول میکرد میرفت شهر به خوش گذرونی .اون یکی کارگر دامداری میومد سراغ این دوتا. همیشه باباش که میرفت سعی میکرد مخفی بشه یه بار پیش گاوا ، یه بار رو سقف دسشویی یه بار تو زمین کشاورزی بغل دامداری ولی مردک هنوز دنبالش بودو هی تا باباش میرفت میومد سراغشون . جرئت نداشت به باباش بگه؛ میدونست اگه بگه باباش واسه پول میفروشش . خودش مهم نبود اما دوست نداشت اتفاقی برای برادرش بیافته . یه سری که صاحب گاوداری اومد سر بزنه رفت چشش خورد بهشون و  صداشون کرد و گفت عمو بیا اینجا ببینمت . با ترس و لرز جلو رفت . وقتی دید لبخند میزنه و نگاهشون میکنه اروم شد . عمو چند سالته ؟

-هشت سال 

اسمت چیه ؟ 

-زهرا 

این داداشته؟

-ها اسمش علیه 4 سالشه، حرف نمیزنه 

خب زهرا خانوم اینجا با بابا زندگی میکنی سختت نیست ؟مادرتون کجاس ؟

-مادر نداریم ،سخت هست ولی عوضش اشپزیم خیلی خوب شده . امروز نهار میمونید براتون غذا بیارم ؟

به به حالا که تو غذا درست میکنی بله که میمونم .

خوشحال گفت براتون یه غذای خوب درست میکنم.

دویید تو اشپزخونه علی ام دنبالش اومد . شروع کرد به پختن یه دمی گوجه خوشمزه . توسرش میگذشت چطوری به اون بگه که این کارگره اذیتشون میکنه که یهو در اشپزخونه کوبیده شد بهم 

-به زهرا خانوم ، اینبار یادت رفت درو پش سرت قفل کنی من قفل کردم 

چی میخوای اینجا ، برو بیرون 

-اینکه من چی میخوامو که خوب میدونی ، منتها تا حالا خوب در رفتی 

زهرا کفگیرو تو دستش فشار داد اماده شد برای دفاع 

- خب خودت میای یا با علی کارمو را بندازم 

تو غلط میکنی به علی دست بزنی 

علی پشت پیرهن زهرا مخفی شده بود و گریه میکرد.

-خیلی زبون درازی ، امروز درستت میکنم . 

چشش به پنجره کنار چراغ بود که باز بود ؛ وقتیکه مردک نزدیک شد و دست انداخت علی رو بگیره ، قابلمه رو پرت کرد تو صورتش و با کفگیر زد توسرش ، سریع علی رو بغل کرد و از پنجره فرستادش بیرون تا خواست خودش بره ؛ پاهاشو گرفت و کشیدش تو زهرا جیغ میزد و علی گریه میکرد و صدا میکرد مامان .

صدای گریه علی و شنید ، یهو شنید که مامان صداش میکنه . نمیتونست پسرشو تنها بذاره ، نه این مردک نه هیچ کس دیگه حق نداشت زهرا رو از پسرش جدا کنه ؛ دست انداخت و دستش به اولین چیزی که رسید محکم گرفتش و کوبوند تو سر مردک. 

از درد سرش ولش کرد و زهرا دوباره حمله کرد ؛ انقد زد که بی حال افتاد و سریع از در رفت بیرون و علی رو بغل کردو گریه کرد

-چی شده زهرا ؟ چرا به این حال روز افتادی ؟ 

نگاه کرد دید صاحب دامداریه 

عمو زدمش ؛ امروز میخواست به بچم دست بزنه ؛ زدمش  و زد زیر گریه . با هق هق گفت که چقدر این یک سال از دستش در رفتن و اذیتشون کرده .

مردک به هوش اومده بودو با سرو وضع خونی از اشپزخونه اومد بیرون ؛ گفت دروغ میگه اقا ؛ میخواست ازم پول بدزده ... هنوز نتونسته بود جمله شو تموم کنه که صاحب گاورداری زد تو گوشش . 

-برو خرت و پرتاتو بردار و گمشو بیرون . از جیبش یه دسته اسکناس دراورد و کوبید تو صورتش و گفت شرت کم.

بعد رو به زهرا کرد و گفت برو وسیله های خودتو علی رو جمع کن باهم میریم خونه ما ؛ میشی جای همون دختری که ندارم علی ام میشه جای همون پسری که ندارم.زهرا وقتی سوار ماشین شد ،داشت به سرنوشت نامعلومشون فکر میکرد که علی صداش زد مامان  

با خنده به سمتش برگشت ، علی با دستای کوچولوش صورتشو ناز کرد . حالا میدونست سرنوشت به هرجا ببرشون این مادر همیشه مراقب پسرشه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد