شاعرانه های یک لر اردیبهشتی

گم کرده ام دستانت را در کوچه های اردیبهشت...

شاعرانه های یک لر اردیبهشتی

گم کرده ام دستانت را در کوچه های اردیبهشت...

زن بعد از تو ...

کشتن احساسم نسبت به تو خیلی سخت نیست ،بعد از رفتنت  فقط دو دقیقه زمان لازم دارم . سی ثانیه اول متوجه شوم نیستی ، سی ثانیه دوم رفتنت را هضم کنم . سی ثانیه سوم پاکت سیگارم را پیدا کنم . سی ثانیه اخر سیگار را روشن کنم و با اولین پکی که میزنم دوست داشتنت دود میشود و میرود ... 

به همین سادگی. مطمئن باش برای رفتنت عزاداری نخواهم کرد . حتی رفتنت سخت هم نخواهد بود . به سادگی از یادم میروی و‌من حتی یادت هم نمی‌افتم . یادگارهایت را دور میریزم، گوشیم را خالی میکنم از یادت ،پیامهایت ،شماره ات  و دیگر حتی عطر یادت هم از کنارم عبور نخواهد کرد .

فقط آنچه که اتفاق میافتد بعد از تو کمی عجیب است. زنی میشوم تلخ تر از آنچه قبل از تو بودم، لبخند هایم کمرنگ تر خواهد شد، موهای بلند مشکی ام که دوستشان داشتی کوتاه می شوند و جای دو نخ ،روزانه دو پاکت  سیگار خواهم کشید . رژ لب قرمزم‌را می اندازم دور و دامن گلدار پر چینم  را قیچی خواهم کرد . آهنگ هایی را گوش می‌دهم که تو متنفر بودی و احتمالا دیگر غذاهایی که برای تو می پختم را نپزم ...

دوست داشتنت را از یاد میبرم ،ساده ام از یاد میبرم خیلی ساده ،اما برای از یاد بردنت بخش مهمی از خودم هم از یادم خواهد رفت و من بعد از تو زنی میشوم تلخ تر از آنچه که قبل از تو بودم ...

مادر

مادرش که مرد یه بچه هفت ساله بود . خودش بود و برادر سه ساله اش و پدری که اصلا خانواده براش مهم نبود .برادرش از غصه مرگ مادرش حرف نمیزدو هر چقدر زهرا سعی میکرد به حرفش بیاره بی فایده بود. توی دامداری که باباش کار میکرد زندگی میکردن . هنوز بچگی نکرده مجبور شد بزرگ شه. 

باباش روزایی که حقوق میگرفت این دوتارو ول میکرد میرفت شهر به خوش گذرونی .اون یکی کارگر دامداری میومد سراغ این دوتا. همیشه باباش که میرفت سعی میکرد مخفی بشه یه بار پیش گاوا ، یه بار رو سقف دسشویی یه بار تو زمین کشاورزی بغل دامداری ولی مردک هنوز دنبالش بودو هی تا باباش میرفت میومد سراغشون . جرئت نداشت به باباش بگه؛ میدونست اگه بگه باباش واسه پول میفروشش . خودش مهم نبود اما دوست نداشت اتفاقی برای برادرش بیافته . یه سری که صاحب گاوداری اومد سر بزنه رفت چشش خورد بهشون و  صداشون کرد و گفت عمو بیا اینجا ببینمت . با ترس و لرز جلو رفت . وقتی دید لبخند میزنه و نگاهشون میکنه اروم شد . عمو چند سالته ؟

-هشت سال 

اسمت چیه ؟ 

-زهرا 

این داداشته؟

-ها اسمش علیه 4 سالشه، حرف نمیزنه 

خب زهرا خانوم اینجا با بابا زندگی میکنی سختت نیست ؟مادرتون کجاس ؟

-مادر نداریم ،سخت هست ولی عوضش اشپزیم خیلی خوب شده . امروز نهار میمونید براتون غذا بیارم ؟

به به حالا که تو غذا درست میکنی بله که میمونم .

خوشحال گفت براتون یه غذای خوب درست میکنم.

دویید تو اشپزخونه علی ام دنبالش اومد . شروع کرد به پختن یه دمی گوجه خوشمزه . توسرش میگذشت چطوری به اون بگه که این کارگره اذیتشون میکنه که یهو در اشپزخونه کوبیده شد بهم 

-به زهرا خانوم ، اینبار یادت رفت درو پش سرت قفل کنی من قفل کردم 

چی میخوای اینجا ، برو بیرون 

-اینکه من چی میخوامو که خوب میدونی ، منتها تا حالا خوب در رفتی 

زهرا کفگیرو تو دستش فشار داد اماده شد برای دفاع 

- خب خودت میای یا با علی کارمو را بندازم 

تو غلط میکنی به علی دست بزنی 

علی پشت پیرهن زهرا مخفی شده بود و گریه میکرد.

-خیلی زبون درازی ، امروز درستت میکنم . 

چشش به پنجره کنار چراغ بود که باز بود ؛ وقتیکه مردک نزدیک شد و دست انداخت علی رو بگیره ، قابلمه رو پرت کرد تو صورتش و با کفگیر زد توسرش ، سریع علی رو بغل کرد و از پنجره فرستادش بیرون تا خواست خودش بره ؛ پاهاشو گرفت و کشیدش تو زهرا جیغ میزد و علی گریه میکرد و صدا میکرد مامان .

صدای گریه علی و شنید ، یهو شنید که مامان صداش میکنه . نمیتونست پسرشو تنها بذاره ، نه این مردک نه هیچ کس دیگه حق نداشت زهرا رو از پسرش جدا کنه ؛ دست انداخت و دستش به اولین چیزی که رسید محکم گرفتش و کوبوند تو سر مردک. 

از درد سرش ولش کرد و زهرا دوباره حمله کرد ؛ انقد زد که بی حال افتاد و سریع از در رفت بیرون و علی رو بغل کردو گریه کرد

-چی شده زهرا ؟ چرا به این حال روز افتادی ؟ 

نگاه کرد دید صاحب دامداریه 

عمو زدمش ؛ امروز میخواست به بچم دست بزنه ؛ زدمش  و زد زیر گریه . با هق هق گفت که چقدر این یک سال از دستش در رفتن و اذیتشون کرده .

مردک به هوش اومده بودو با سرو وضع خونی از اشپزخونه اومد بیرون ؛ گفت دروغ میگه اقا ؛ میخواست ازم پول بدزده ... هنوز نتونسته بود جمله شو تموم کنه که صاحب گاورداری زد تو گوشش . 

-برو خرت و پرتاتو بردار و گمشو بیرون . از جیبش یه دسته اسکناس دراورد و کوبید تو صورتش و گفت شرت کم.

بعد رو به زهرا کرد و گفت برو وسیله های خودتو علی رو جمع کن باهم میریم خونه ما ؛ میشی جای همون دختری که ندارم علی ام میشه جای همون پسری که ندارم.زهرا وقتی سوار ماشین شد ،داشت به سرنوشت نامعلومشون فکر میکرد که علی صداش زد مامان  

با خنده به سمتش برگشت ، علی با دستای کوچولوش صورتشو ناز کرد . حالا میدونست سرنوشت به هرجا ببرشون این مادر همیشه مراقب پسرشه

سفر

چمدونش رو بست . گفت فردا صب برای همیشه میره. به اتاق رفت و خوابید . خاطرات پنج ساله گذشته رو مرور کردم . اون روزایی که مامانم میگفت این پسر مناسب تو نیست و من یه پا واستادم که میخوامش . از داداشم که گفت اگه بری دیگه اسمتو نمیارم و من باز اونو انتخاب کردم .

چقد روزای خوبی بود با اینکه قید همه رو زدم و تنها شدم اصلا احساس تنهایی نمیکردم. همه چی خوب بود . کنار هم همه چیزو ساختیم . بیکار بود و باهم کار را انداختیم . با هم پول جمع کردیم و شد سرمایه اولیه فروشگاهمون . چقد زحمت کشیدیم کنار هم که که همه چی خوب بشه ...

نفهمیدم چی شد که همه چی عوض شد . یادمه انقد درگیر کارای فروشگاه و رسیدگی بهشون بودم که وقت واسه هیچی نداشتم و هیچ وقت نفهمیدم چی شد که سرد شدیم به هم . امشب دیگه همه چی تموم شد . بهم گفت برای همیشه میره . رفتم تو اتاق و نگاش کردم . دیگه مثل قدیما دلم ضعف نمیرفت واسه دیدنش . خب شاید باید قبول کنم اون از من شجاع تر بود که این سردی رو به روم اورد و قصد رفتن کرد. لباسامو ریختم توی ساک باید به یه سفر برم که خودمو پیدا کنم و شاید دیگه هیچ وقت برنگردم پیشش. نگاش کردم ، برای اخرین بار نگاش کردم ..

ساز

بچه که بود عموی بزرگش ارگ میزد. یادش میومد که زن عموش با ذوق میشست و دستشو میذاشت زیر چونشو ساز زدن عمو رو نگا میکرد و به همه پز میداد که حسینم خیلی قشنگ واسم ساز میزنه . به شوق اینکه یه روزی جانانش هم همینطوری ازش بخواد براش ساز بزنه و ذوق کنه ارگ یاد گرفت و کمی بعد هم پیانو بعد تر ها گیتار.

در انتظار جانان موسیقی رو ادامه داد  اما همیشه این  حسرت و داشت که جانانی نداره که ازش بخواد براش ساز بزنه ...

یه روز که تو اموزشگاه براش یه شاگرد اومد .ازش پرسید که چرا اومدی ساز یاد بگیری ؟ 

-دوس دخترم دوست داره من براش گیتار بزنم 

همه حسرتا هجوم اورد به قلبش . حس کرد پسر چقدر شبیه خودشه و قصه  ساز یاد گرفتنش رو برای پسر تعریف کرد . پسر خندید و گفت استاد هرکسی رو یه عشقی میکشه دنبال ساز . من به عشق یار اومدم ولی شما به عشق خود ساز اومدی این جانان که میگی بهونه اس . جانان شما همون ارگ قدیمی خونه عمو بزرگه که روزای اول باهاش نوتارو شناختی .

حق با پسر بود . اون جانانی که ازش میخواد ساز بزنه همون سازیه که به محض دیدنش به سمتش میره و شروع میکنه به نواختن . بعد سالها حسرت دلش رفت اخه جانان صداش میکرد ، میخواست براش ساز بزنه و جانان هم ذوقشو تو نوتهای موسیقی فریاد بزنه ..

چهل سالگی

مرز زندگی برای من 30 سالگی بود . همیشه فکر میکردم مثل شاعرها در تولد سی سالگی ام در اوج زیبایی به طرز غمگینی خواهم مرد . اما روزها گذشت و من نفهمیدم کی سی سالگی را رد کردم . اولین باری که  فهمیدم که مرز را رد کردم وقتی بود که اولین تار موی نقره ای را بین موهایم دیدم . شوکه شدم و با خودم گفتم من کی بزرگ شدم ! سنم را حساب کردم و دیدم سی و نه سال و 11 ماه و 30 روزم است . دقیقا یک روز مانده به چهل سالگی . کی مرز را رد کرده بودم . کی این روزها انقد سریع گذشتند . نشستم به مرور سالهای قبل . اصلا شبیه ارزو های بچگی ام نگذشته بود اما با همه سختی ها خوب گدشته بود . خوب از پس زندگی بر امده بودم .

از خودم راضی بودم کفه ترازو به سمت منو تلاش هایم بود . بلند شدم . از کشوی میز رنگ مو دراوردم ، و موهایم را رنگ کردم .  مهم نیست این تارهای موی نقره ای میخواهند به من بگویند به سمت پیری میروم و مهم نیست که یاد اوری میکنند جوانی ام تمام شده اما من هنوز هم ادامه میدهم و تلاش میکنم برای اینکه وقتی ده سال بعد در پنجاه سالگی جلوی اینه ایستادم  و خودم را در ترازو گذاشتم  مثل امروز به خودم لبخند بزنم .  

توی اینه به خودم نگاه کردم، چشم هایم را سیاه کردم ، موهایم را باز ریختم روی شانه ام و رژ لب زرشکی رنگم را زدم . باید بهترین  روزم را جشن بگیرم .