شاعرانه های یک لر اردیبهشتی

گم کرده ام دستانت را در کوچه های اردیبهشت...

شاعرانه های یک لر اردیبهشتی

گم کرده ام دستانت را در کوچه های اردیبهشت...

لحظه قبل از مرگ

بی نهایت زیبا بود و خودش این را می‌دانست. مادرش در وصف زیبایی دخترش می‌گفت عزاییل هم با دیدن این همه زیبایی ماتش میبرد و فراموش میکند به وظیفه اش عمل کند .
هر چیزی را با زیبایی و اعتماد به نفس زیادش به دست می آورد . قلب های زیادی را با غرورش له کرده بود. اما این میان یک نفر بود که در مقابلش اعتماد به نفسش محو میشد ،باور به این که چقدر زیباست محو میشد و دست و پایش را گم می‌کرد . معلم پیانوی خواهر کوچکترش تنها مردی بود که بعد از دیدن اون مانند بقیه لب به تحسین زیبایی اش نگشوده بود و تنها مردی بود که توانسته بود چشمانش را از روی صورتش بردارد .
تمام تلاش هایش برای جلب توجه مرد بی نتیجه بود و مرد خونسرد با او ماننده سایرین رفتار میکرد .
دیگر مطمئن بود آنقدر زیبا نیست که مرد را به دست آورد ، اما نمی‌توانست از او بگذرد.
تصمیم گرفت تا مرد را تعقیب کند و در جایی مناسب با او صحبت کند .
آرام آرام دنبالش میرفت و او به سمت محله قدیمی شهر حرکت می‌کرد .

مرد به قبرستان رسید ،مستقیم به سمت گوری رفت و همزمان آواز می‌خواند و سنگ قبر را تمیز میکرد. کمی نشست و سپس به آلونک ته قبرستان رفت.

دخترک حیران بود ، باورش نمیشد معلم جذاب پیانوی خواهرش در قبرستان زندگی کند . به سمت سنگ قبر رفت و رویش را خواند آرامگاه دختر جوانی همسن و سال خودش بود که سال قبل فوت کرده بود.

یادش آمد ،دختر زیبایی بود که به خاطر زیباییش دزدیده شده بود و پس از تجاوز به قتل رسیده بود .

حس ناخوشایند و ترس های همان روزها به سراغش آمد ،به سمت آلونک رفت و در زد.

در که باز شد مرد با همان صورت همیشگی نگاهش کرد حتی تعجب هم نکرد . دخترک گفت چرا هیچ حسی در صورت شما نیست؟حتی تعجب هم نکردید که من اینجا هستم؟
-مرده ها تعجب نمی‌کنند.
-یعنی چه ؟
-بیا تو تا برایت تعریف کنم

دخترک وارد شد ، تمام آلونک پر از تصاویر دختری بود که کشته شده بود ،بی نهایت زیبا بود ...

-این دختری بود که دوستش دارم، مثل شما زیبا بود و مثل شما فکر میکرد مرگ هیچگاه به سراغش نمی آید به واسطه زیباییش از زندگی لذت میبرد. بارها مرا پس زد و‌من دوستش داشتم

بار آخری که دیدمش به او گفتم اگر روزی نباشد می میرم و‌خندید و گفت خوشحال باشم که عمر طولانی ای در انتظارم هست چون او آنقدر زیباست که مرگ هم مقابلش زانو می‌زند . روز بعد مادرش سراغم آمد و فهمیدم گم شده،ماننده دیوانه ها تمام شهر را گشتم ولی اثری از او نبود

تا اینکه پلیس جسد عریانش را در همین کلبه پیدا کرد . وقتی مادرش خبر را به من داد ،همان لحظه مُردم ،تمام روزهایی که می دیدمش از جلوی چشمم رد شد ،خط به خط چهره اش برایم مرور شد و من حس سرما داشتم، انگار روحم جدا شد و رفت و من پرواز روحم را که به دنبال روح او سرگردان بود را دیدم و حالا آنچه که الان رو به روی شماست جسد بی جان مردیست که فقط از نظر زیست شناسی هنوز زنده است .
دخترک بی صدا بلند شد و به سمت خانه رفت ،دیگر غروری برای زیباییش نداشت ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد