شاعرانه های یک لر اردیبهشتی

گم کرده ام دستانت را در کوچه های اردیبهشت...

شاعرانه های یک لر اردیبهشتی

گم کرده ام دستانت را در کوچه های اردیبهشت...

دو روز مونده به سالروز

25 خرداد بود که رفت ، فردا میشه شب سالگردش ، صبح زود میریم سر خاک و باقی داستانا.

هیچ وقت فک نمیکردم یک سال بعد بابارو ببینم و حلوای مراسم سالگردش رو خودم بپزم ، ولی خو هنوز هستم . 

در هر صورت امیدوارم بابا راضی باشه ، مامانم همیشه پیشم بمونه :)



روزت مبارک

یه روزی یه روزگاری ، یه دختری بود که عاشق مامانش بود ؛ باباشم دوست داشت اما نه اونقدی که مامانشو دوست داشت. هر  چی ام میگذشت از بابا دورتر میشد. خیلی کم با بابا حرف میزد و وقت میگذروند، البته شایدم حق داشت آخه بابا از 50 سال بزرگتر بود، این کلی شلوغ میکرد و داد و بیداد میکرد،بابا خسته و مریض بود و میخواست بخوابه،این عاشق تغییرای یهوویی تو زندگی بود اما بابا دنبال آرامش و ثبات زندگی بود ، خلاصه که هر چی بود دخترک از بابا خیلی دور بود. 

یه روز با بابا دعواش شد ، سر بابا داد زد، رفت تو اتاقش نشست گریه کرد و دو روز باهیشکی حرف نزد، از خودش خجالت میکشید، بعد دو روز تصمیمشو گرفت باس دختر خوبه ی بابا میشد.

تو همین گیر و دار بابا مریض شد، یه مریضی خیلی سخت، مامانشم سفر بود و این دوتا تنها تو خونه بودن، از کارش مرخصی گرفت دوروز تموم پیش بابا بود ازش پرستاری میکرد، بابا حالش بهتر شد و مامان از سفر برگشت، وقتی مامان برگشت بابا بهش گفت اینجور که این دختر این چن روز مراقبم بود پرستاریم کرد تو هیچ وقت مراقبم نبودی، خدا خیرش بده ، جوون گرفتم . نبود به این زودی خوب نمیشدم. 

دختر خوشحال بود که بابا بخشیده اش و ازش راضیه ، همه چی خوب بود که یهو حال بابا بد شد، بردنش بیمارستان.دکترا جوابش کردن، گفتن ببریدش خونه انقد اذیتش نکنید، این دووم نمیاره.

خیلی تلخ بود. یه تابستون جهنمی شده بود برا دختر، بابا رو اوردن خونه . یه هفته بود لب به غذا نزده بود. دختر همش گریه می کرد ، میترسید بابا بره از پیشش، طاقت رفتن بابارو نداشت. تازه قدرشو فهمیده بود ، التماس کرد به خدا ، گفت هنوز برای رفتنش اماده نیست. 

این وسط مامانش صبور و اروم غذای های رقیق می پخت و با حوصله میشست بالا سر بابا، کم کم میریخت تو دهنش، بابا هی غذا رو بالا میاورد ولی مامان بازم میرفت یه غذای دیگه درست میکرد و میداد بهش، دو روز سخت گذشت و بابا بالاخره تونست غذا بخوره . به غذا خوردن که افتاد دختر خوشحال شد، فهمید خدا صداشو شنیده ، دختر سایه لبخند خدا رو زندگیشون حس میکرد. 

خوشحال بود ، هر روز واسه سلامتی مامان و باباش دعا میکرد ، اما بابا با این که سر پا شده بود خیلی مریض بود. لرزش دستاش هر روز یادش می اورد که بابا پیر شده ، پا درد بابا بهش مگفت هی دختر مراقبش باش ، نکنه دیر بشه. خلاصه که دختر خعلی نگران مامان و بابا بود اما بابا کم کم بهتر شد، بهتر و بهتر،انقد که دختر یادش رفت بابا یه روزی مریض بوده، ولی با این همه بازم مراقب بابا و مامان بود. 

یه سالی که گذشت رسید به خرداد ، رسید به 24 خرداد، به یه چهارشنبه.دختر از سر کار اومد و دید بابا یه کم حال نداره، بهش گفت بابا چی شده ، گفت فک کنم سرما خوردم بابا جان، گفت بریم دکتر ؟ گفت نه ، استراحت میکنم خوب میشه. 

شام ماهی بود و دختر دوست نداشت، به مامانش گفت براش املت درست کنه، بابام کنار دختر نشست و دوتایی شام املت خوردن. بعدش دختر رفت تو اتاق و بابا رفت دراز کشید. 

فردا صبش دختر رفت سر کار ولی دلش شور میزد، مامانش زنگ زد گفت بیا خونه حاله بابا بده، دختر تا برسه خونه داشت دیوونه میشد ، زنگ زد به مامان گفت مامان راستشو بگو، مامان زد زیر گریه و گفت بیا تموم شد، بابات رفت. دنیا خراب شد رو سرش ، کل روزایی که هدر داده بود و قدر بودنش و ندونسته بود اومد جلو چشش ، شام دیشب و یادش اومد و پشیمون شد که چرا با اصرار دکتر نبردش، باورش نمیشد، وقتی رسید خونه و رفت بابا رو دید که یه ملحفه سفید روش کشیدن، خودشم مرد، صدای خورد شدن استخوونای بدنش و زیر بار این غصه شنید، اومد داد بزنه و گریه کنه چشش خورد به مامانش ، به خواهراش به داداشش، دید بی پناه شدن، بغضشو قورت داد، رفت آب قند درست کرد برای مامانش و خواهراش، بغلشون کرد و ارومشون کرد و به بابا قول داد مراقبشون باشه. 

فرداش وقتی با برادرش رفتن جلو غصال خونه داشت ار بغض خفه میشد، اومد گریه کنه ، برادرش بغلش کرد و گفت اروم باش ، مامان و خواهرا به تو احتیاج دارن، بغضشو قورت داد و رفت مراقب خواهراش باشه . حالا تقریبن یه سالی میگذره، یه سالی که سخت بود و وحشتناک ، یه سالی که خیلی شبا از گریه تا صب نخوابیده اما تونسته دووم بیاره ، تونسته تکیه  گاه باشه ، تونسته بزرگ شه. 

ولی بعضی وقتا خیلی سخت میشه، مثل روز دختر که بابا نبود بگه باباجان روزت مبارک، مثه روز عید، مثل روز تولدش  ، مثل همین روز پدر . امروز خیلی سخته که به جای فندک که دوست داشت یا به جای یه پیرهن رنگ روشن بخوام براش فقط یه فاتحه بگم ، اینجور وقتا خیلی سخت میشه.

بابا روزت مبارک 

اولین هفت سین نبودنت...

عید مبارک بابا 




برای بابا...

بعضی وقتا میام خونه، همون جای همیشگی که دراز میکشیدی رو نگا میکنم، دلم برات تنگ شده ، بابا خسته ام . از وقتی رفتی دختر بودن و فراموش کردم، دارم سعی میکنم ، مرد خونه باشم :( 

ولی من کجا و تو کجا ؟


بابا لیلا با این که هیچ وقت باهات حرف نمیزد و درد و دل نمیکرد، این روزا بهت نیاز داره، من نمیتونم جای خالیتو براش پر کنم، به خاطر من و مامان بغضشو قورت میده؛ مامان دلش برات تنگ شده و دور از چشم من و لیلا گریه میکنه و جلوی ما میخنده که ما نفهمیم چقد دلتنگه؛ رضا بعضی روزا انقد بغض داره که میره تو حیاط یه ساعت میشینه و بعد که میاد تو  چشاش سرخِ سرخ ، اما به ما میگه قرص سرما خوردگی بهم بدید ؛ و من جرئت ندارم ذاجبت حرف بزنم، با این خودم دلتنگتم و دوس دارم بیام سر مزارت ، نمیام و نمیزارم بقیه ام بیان، هی سعی میکنم حواسشونو پرت کنم ولی چه فایده، باز نبودنت میاد و اشک هر 4 تامونو در میاره :(


بابا ، ما رو به کی سپردی و رفتی ؟ حالا دخترات برا کی ناز کنن که نازشونو بخره ؟ بابا ناز کردن دخترونه از یادم رفته؛ غم نبودنت من و مرد بار آورد ، اما مرد بودن سخته، بغض و قایم کردن سخته :( 

بابا کاش میشد بر گردی:(

سال نو مبارک

از روزی که رفتی ،تو روزای خاص نبودنت بیشتر حس میشه برام ، حتی روزایی که ازشون هیچ خاطره مشترکی نداشتیم 


فردام سال نو میلادیِ


جای خالیت نبودنت رو به رخ میکشه بابا ولی سال نوت مبارک