ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
عصبانی بود و داد میزد.میگفت تو چرا این مدلی هستی ؟چرا هر دقیقه یک شکل رفتار میکنی.چرا یه بار ادمو تا اوج میبری و یهو رها میکنی ؟ من همون آدم نیم ساعت پیشم چرا اون موقع همه چی اونقدر خوب بود و الان این همه بی تفاوتی نسبت به من؟
نگاهش میکردم، از عصبانیت سرخ شده بود ، ولی
من هیچ حس خاصی نداشتم ، چای میخوردم و نگاهش میکردم. بی تفاوتی من را که دید ،در را کوبید ورفت.
وقتی که رفت کمی آهنگ گوش دادم کتاب خواندم واشپزی کردم ، ناگهان دلم شور افتاد. هی پیش خودم میگفتم مبادا اتفاقی افتاده باشد. تماس گرفتم و گفتم عزیزم کجایی ؟
شوکه شد،گفت چرا با من اینطوری میکنی؟چرا هر ثانیه یه طوری؟
لحنش پر از التماس و غصه بود،گفتم بیا خونه صحبت کنیم.
تا برسد خودم را روی میز دادگاه ریختم.حق داشت . تا نیم ساعت پیش حتی برایم مهم نبود از خانه بیرون رفته. ولی الان از دلشوره و نگرانی در حال خفه شدنم.
دنبال این بودم که ببینم کدامیک واقعی است.من مهربان و حامی و عاشق ، یا من سنگ دل ،خودخواه و بی تفاوت؟کدامیک منم؟اویی که وقتی ده دقیقه دیر به خانه میرسد دیوانه میشوم ، یا منی که گاهی حتی نمیفهمم شب هم خانه نیامده؟
جلوی آینه رفتم،قفسی دیدم فولادی در هیبت یک زن و درون قفس پرنده ای رنگ پریده و لزران که سعی میکند راهی برای خروج پیدا کند. گاهی پرنده از میان میله های قفس سرک میکشد و دوباره قفس اورا میبلعد که مبادا آزاد شود.
آری این من بودم ، که خود واقعی بی جانم را اسیر کرده بودم .
صدای در آمد و پرنده اسیر به سمت در پر کشید...