شاعرانه های یک لر اردیبهشتی

گم کرده ام دستانت را در کوچه های اردیبهشت...

شاعرانه های یک لر اردیبهشتی

گم کرده ام دستانت را در کوچه های اردیبهشت...

شخصیت دیگر من

عصبانی بود و داد میزد.می‌گفت تو چرا این مدلی هستی ؟چرا هر دقیقه یک شکل رفتار می‌کنی.چرا یه بار ادمو  تا اوج می‌بری و یهو رها می‌کنی  ؟ من همون آدم نیم ساعت پیشم چرا اون موقع  همه چی اونقدر خوب بود و الان این همه بی تفاوتی نسبت به من؟

 

نگاهش میکردم، از عصبانیت سرخ شده بود ، ولی 

من هیچ حس خاصی نداشتم ، چای می‌خوردم و نگاهش میکردم. بی تفاوتی من را که دید ،در را کوبید و‌رفت.


وقتی که رفت کمی آهنگ گوش دادم کتاب خواندم و‌اشپزی کردم ، ناگهان دلم شور افتاد‌. هی پیش خودم میگفتم مبادا اتفاقی افتاده باشد. تماس گرفتم و گفتم عزیزم کجایی ؟

شوکه شد،گفت چرا با من اینطوری می‌کنی؟چرا هر ثانیه یه طوری؟


لحنش پر از التماس و غصه بود،گفتم بیا خونه صحبت کنیم.


تا برسد خودم را  روی میز دادگاه ریختم.حق داشت . تا نیم ساعت پیش حتی برایم مهم نبود از خانه بیرون رفته. ولی الان از دلشوره و نگرانی در حال خفه شدنم.


دنبال این بودم که ببینم کدامیک واقعی است.من مهربان و حامی و عاشق ، یا من سنگ دل ،خودخواه و بی تفاوت؟کدامیک منم؟اویی که وقتی ده دقیقه دیر به خانه می‌رسد دیوانه میشوم ، یا منی که گاهی حتی نمی‌فهمم شب هم خانه نیامده؟


جلوی آینه رفتم،قفسی دیدم فولادی در هیبت یک زن و درون قفس پرنده ای رنگ پریده و لزران که سعی میکند راهی برای خروج پیدا کند. گاهی پرنده از میان میله های قفس سرک می‌کشد و دوباره قفس اورا می‌بلعد که مبادا آزاد شود. 

آری این من بودم ، که خود واقعی بی جانم را اسیر کرده بودم .

صدای در آمد و پرنده اسیر به سمت در پر کشید...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد