شاعرانه های یک لر اردیبهشتی

گم کرده ام دستانت را در کوچه های اردیبهشت...

شاعرانه های یک لر اردیبهشتی

گم کرده ام دستانت را در کوچه های اردیبهشت...

داستان

بازم دیر رسیدم به کلاسم .وقتی از در کلاس رفتم تو مثه همیشه ردیف اول کلاس نشسته بود ! آخه پسرم انقد خر خون !

منم مثه همیشه رفتم آخر کلاس نشستم . حوصله جزون نوشتن نداشتم از طرفیم هوای بهار و اتاب گرم از پشت شیشه و حرفای خواب اور استاد و ... ِ چشام باز نمیشد ولی اون برعکس من با دقت تمام به حرفای استاد گوش میداد و همه حرفاشو مینوشت !!!!


من سرم رو نیمکت گذاشتم  اصلا نفهمیدم کی خوابم برد !!!! صداش رومیشنیدم که صدایم میکرد ! چه خواب عجیبی بود ! یهو حس کردم چیزی به شانه ام خورد .از خواب پریدم دیدم با جزوه اش به شونه ی من میزنه که بیدارم کنه !

کلاس تموم شده بود و همه رفته بودن .

-هر چی صداتون کردم بیدار نشدید مجبور شدم با جزوه بزنم به شونو تون !

تشکر کردم و وسایلامو جم کردم برم که گفت این جزوه این کلاسه .همرو براتون نوشتم. گونه هاش سرخ بود دستاش میلرزید خیلی نگران بود . جزوه رو گرفتم و تشکر کردم و رفتم به سمت در کلاس . با خودم فکر میکرم یعنی اونم دوستم داره ؟؟؟

- ستاره ؟؟

ار تعجب شاخ در اوردم !!! بار اول بود من رو با اسمم صدا میکرد!نگاش کردم

- میشه با هم بریم ؟؟؟؟؟

پایان

پ. ن ۱ : این داستان کاملا خیال بود .

پ.ن.۲ : دانشکده ما فقط دخترونه اس

نظرات 5 + ارسال نظر
امیر پنج‌شنبه 18 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 07:40 ب.ظ

ایول.وبلاگت با حاله.بازم بهت سر می زنم.
داستانت هم قشنگ بود ولی چرا ادامش ندادی؟
به نظرم که طبع نویسندگی داری!
فعلا.

سپاس دوست خوبم
خوشحالم که دوست داشتی وبلاگمو .
خب آخرشو شما بگو
نکنه میخواستی تا مجلس عروسیشونو بنویسم

امیر پنج‌شنبه 18 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:48 ب.ظ

نه تا اونجاش که دیگه...
ولی می دونی یهو تموم میشه و آدم حالش گرفته میشه!
ولی تا همین جاشم قشنگ بود.

خب اینجوری تو اخرشو خودت حدس میزنی
خب باشه فردا یه جور دیگه مینویسم اخرشو

Mahmood O چهارشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:24 ب.ظ

خوشم اومد
قوه تخیل خوبی داری
لابد دوس داشتی دانشکدتون مختلط بود



اگه قاطی بود بد نبود :دی نیس که :دی

Mahmood O پنج‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:13 ق.ظ

جالبه
بیشتر پسرا دوس دارن مختلط باشه
دلیلش چیه؟

والاع نمدونم:دی
شاید منم پسرم:دی

قندک شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:48 ق.ظ

چه جالب.مدرسه ای که بودم مدام با خودم از این خیالات زیاد داشتم. اما هیچ وقت نمی نوشتمشون.فقط توی ذهنم عاشق می شدم.چون خیلی تو دار بودم.علاقه خومو بروز نمی دادم.شایدم می ترسیدم.

نوشتن خیلی خوبه
البته من قدرت تصور خوبی دارم خدارو شکر :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد