ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
از رفتن متنفرم،معمولا آدم ماندنی ای هستم. مثل یک کوچه بن بست توی یک محله قدیمی جنوب شهر ،که سالهاست همان جاست با همان خانه ها،با همان شکل و مایل ، آدمها میآیند و میروند بزرگ میشوند ،پیر میشوند و من همچنان همان جا ایستاده ام و نگاه میکنم.
حتی وقتی عاشقش شدم همان جا ایستاده بودم ، وقتی که با چشمان سیاهش سر تا سر کوچه را نگاه میکرد که کسی نباشد و دزدکی زنگ همسایه ها را بزند و در برود،یا وقتی که با دوچرخه اش از دست پدرش در میرفت که کتک نخورد؛من همانجا بودم و بزرگ شدنش را دیدم. دوستش داشتم ودوست داشتم او هم مرا ببیند.
اما حیف من بی صدا و آرام گوشه ای ایستاده بودم و نظارهگر بودم.
روزی که دانشگاه قبول شد ، گل کوچه را شیرینی دادو برای بار اول من را دید.دستانم میلرزید. تا انروز فقط من نگاهش میکردم ،اما انروز دوتا چشم سیاه زل زده بودند به من.
انقدر من را ندیده بود که فکر کرد همسایه جدیدی هستیم و وقتی فهمید سالهاست در همان کوچه ایم ،فقط یک جمله گفت : چرا باید دم رفتن این چشم ها را می دیدم ...
و زندگی ام بعد از آن تبدیل شد به صندلی انتظار . انتظار برای اویی که رفت .
از انروز از رفتن متنفر شدم و برای همیشه ماندم. سالها رفتند و من ماندم ولی او برنگشت.
هنوز هم میخواهم بمانم ولی شهرداری لعنتی دست گذاشته روی کوچه لعنتی ما ومیگوید این کوچه و خانه هایش باید خراب شوند و من چمدان بستم و بلیطی گرفتم برای شهری که اون رفت. من همیشه آدم ماندنی ای بودم اینبار هم میروم که بمانم ...