ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
چهره اش معصومیت را فریاد میزد . زیبا بود و دوست داشتنی ، با شخصیتی مستقل و قوی .
حدوداً ۱۷ ساله بود و نسبت به سنش موفق بود .
شعر مینوشت ،نقاشی میکشید و گاهی گیتار میزد .
یکروز که مثل همیشه مشغول تمرین بود حواسش پرت صدایی شد . صدای کمانچه ای پر سوز،دلش رفت پی نوازنده و همه چیز عوض شد .
بی تاب دیدار میشد ،بی تاب نگاهش بی تاب لبخندش و حتی بی تاب اخم هایش . پسرک هم همین بود ، کارش شده بود پرسه زدن حوالی خانه دخترک .دوستش داشت ،بی نهایت دوستش داشت اما خوب میدانست این دوست داشتن نشدنی است ، همه چیز را به دخترک دروغ گفته بود حتی اسمش را ،حالا مقابل یک کوه معصومیت قرار گرفته بود که گفتن واقعیت نابودش میکرد .
نمیدانست چه کند ، تنها یک راه به ذهنش میرسید که دردناک بود ، اما راهی نداشت . با دخترک قرار گذاشت ، برای آخرین بار نگاهش ،صدایش ،خنده هایش را حض برد و بعد خداحافظی برای همیشه رفت .
دخترک ماند و یک علامت سوال عجیب و غریب که چرا ؟
دخترک ناگهان تبدیل شد به زنی ترک خورده که معصومیت چهره اش فرار کرده بود و جایش غم نشسته بود .
برای اینکه غمش را نفهمند همیشه لبخند میزد ، اطرافش پر شد از آدمهایی که زمان خالی برایش نگذارند که یاد صدای کمانچه اش بیافتد . موهایش را ازته زد،که یادش برود او موی بلند دوست داشت،تمام یادگار ها را سوزاند ،تمام صداهایش رو دور ریخت و گریه نکرد و گریه نکرد و گریه نکرد ...
آنقدر گریه نکرد که غم رفتنش شد غده ای روی قلبش که هیچ گاه خوب نشد و دخترک با سنگینی این غم بزرگ شد .
سالها گذشت و دخترک هر شب روی دفتر چه یادداشت کنار تختش یک چیز مینویسد
دیگر دلم نه تورا میخواهد نه دیگری را
فقط دلتنگم برای دخترک خندان قبل از تو
و باز هم گریه نمیکند ،گریه نمیکند و گریه نمیکند...