مرز زندگی برای من 30 سالگی بود . همیشه فکر میکردم مثل شاعرها در تولد سی سالگی ام در اوج زیبایی به طرز غمگینی خواهم مرد . اما روزها گذشت و من نفهمیدم کی سی سالگی را رد کردم . اولین باری که فهمیدم که مرز را رد کردم وقتی بود که اولین تار موی نقره ای را بین موهایم دیدم . شوکه شدم و با خودم گفتم من کی بزرگ شدم ! سنم را حساب کردم و دیدم سی و نه سال و 11 ماه و 30 روزم است . دقیقا یک روز مانده به چهل سالگی . کی مرز را رد کرده بودم . کی این روزها انقد سریع گذشتند . نشستم به مرور سالهای قبل . اصلا شبیه ارزو های بچگی ام نگذشته بود اما با همه سختی ها خوب گدشته بود . خوب از پس زندگی بر امده بودم .
از خودم راضی بودم کفه ترازو به سمت منو تلاش هایم بود . بلند شدم . از کشوی میز رنگ مو دراوردم ، و موهایم را رنگ کردم . مهم نیست این تارهای موی نقره ای میخواهند به من بگویند به سمت پیری میروم و مهم نیست که یاد اوری میکنند جوانی ام تمام شده اما من هنوز هم ادامه میدهم و تلاش میکنم برای اینکه وقتی ده سال بعد در پنجاه سالگی جلوی اینه ایستادم و خودم را در ترازو گذاشتم مثل امروز به خودم لبخند بزنم .
توی اینه به خودم نگاه کردم، چشم هایم را سیاه کردم ، موهایم را باز ریختم روی شانه ام و رژ لب زرشکی رنگم را زدم . باید بهترین روزم را جشن بگیرم .
چهره اش معصومیت را فریاد میزد . زیبا بود و دوست داشتنی ، با شخصیتی مستقل و قوی .
حدوداً ۱۷ ساله بود و نسبت به سنش موفق بود .
شعر مینوشت ،نقاشی میکشید و گاهی گیتار میزد .
یکروز که مثل همیشه مشغول تمرین بود حواسش پرت صدایی شد . صدای کمانچه ای پر سوز،دلش رفت پی نوازنده و همه چیز عوض شد .
بی تاب دیدار میشد ،بی تاب نگاهش بی تاب لبخندش و حتی بی تاب اخم هایش . پسرک هم همین بود ، کارش شده بود پرسه زدن حوالی خانه دخترک .دوستش داشت ،بی نهایت دوستش داشت اما خوب میدانست این دوست داشتن نشدنی است ، همه چیز را به دخترک دروغ گفته بود حتی اسمش را ،حالا مقابل یک کوه معصومیت قرار گرفته بود که گفتن واقعیت نابودش میکرد .
نمیدانست چه کند ، تنها یک راه به ذهنش میرسید که دردناک بود ، اما راهی نداشت . با دخترک قرار گذاشت ، برای آخرین بار نگاهش ،صدایش ،خنده هایش را حض برد و بعد خداحافظی برای همیشه رفت .
دخترک ماند و یک علامت سوال عجیب و غریب که چرا ؟
دخترک ناگهان تبدیل شد به زنی ترک خورده که معصومیت چهره اش فرار کرده بود و جایش غم نشسته بود .
برای اینکه غمش را نفهمند همیشه لبخند میزد ، اطرافش پر شد از آدمهایی که زمان خالی برایش نگذارند که یاد صدای کمانچه اش بیافتد . موهایش را ازته زد،که یادش برود او موی بلند دوست داشت،تمام یادگار ها را سوزاند ،تمام صداهایش رو دور ریخت و گریه نکرد و گریه نکرد و گریه نکرد ...
آنقدر گریه نکرد که غم رفتنش شد غده ای روی قلبش که هیچ گاه خوب نشد و دخترک با سنگینی این غم بزرگ شد .
سالها گذشت و دخترک هر شب روی دفتر چه یادداشت کنار تختش یک چیز مینویسد
دیگر دلم نه تورا میخواهد نه دیگری را
فقط دلتنگم برای دخترک خندان قبل از تو
و باز هم گریه نمیکند ،گریه نمیکند و گریه نمیکند...
بالای کوه سیگار میکشیدم ، اعصابم خورد بود. گوشیمم هی گُر و گُر زنگ میزد. از دفتر بود.
انداختمش تو ماشین و نشستم رو یه سنگ،از اون بالا زل زدم به شهر و یه پک عمیق به سیگارم زدم . از این شهر کوچیک متنفرم ،از این که مجبورم این خراب شده رو تحمل کنم متنفرم.از رشته ای که درس خوندمم متنفرم ! آخه روزی که داشتم مهندسی معدن رو انتخاب میکردم به عقل ناقصم نرسید وسط میدون شهر خودمون معدن نداره،حساب اینجاشو نکردم که همش باید تو کوره دهات و دشت و بیابون باشم ! تازه بازم جای شکرش باقیه که معدن سنگ آهن و ذغال سنگ نیست .
ته سیگارم و پرت کردم پایین و یکی دیگه روشن کردم . به خودم گفتم آخه احمق جون وسط این همه گیر و گرفتاری واسه چی با این دختره دوست شدی ،تو اینجا و اون ته دنیا ! آخه تو سال تا سال گذرت میافته اون سمتا که دختره رو الاف خودت کردی ؟ بدبخت حق داشت هر چی از دهنش دراومد گفت . شیش ماهه دوست شدی باش به جز روزی که شماره دادی بهش هنوز یه روز نتونستی بری پیشش ، حق داره دختره فکر میکنه اسکلش کردی و میپیچونیش !
از ماشین هنوز صدای زنگ گوشی میومد ، رفتم سراغش .ول کن نیستن که !
- بله
-سلام مهندس
-به به چه عجب بچه های مالی یاد ما کارگرای معدن کردن
-علیک سلام گفتی که غر زدن و شروع کردی؟
-خو علیک سلام ،امر کن
- مهندس فردا معدنی
- آره کسی میخواد بیاد
-اوهوم مهمون دارید ،وسیله پذیرایی مهیا کن
-جدی ؟
-آره من میام واسه انبار گردانی
-تو میای وسط معدن؟ میدونی اینجا کلا پرسنل خانوم نداریم دیگه؟
-خو نداشته باشید ،فقط خودت باش که باید صورتجلسه هارو امضا کنی
-باشه قدمت سر چشم
-از دفتر چیزی میخوای تا آخر وقت خبر بده بیارم واستون،خداحافظ
سریع پریدم پشت فرمون و جاده رو رفتم پایین سمت کارگاه . رفتم تو دفتر گفتم فردا مهمون داریم خانوم حسنی میاد.
چشم همه گرد شد،حسنی میاد اینجا چیکار ؟ کارگرا قورتش میدن بابا!
-غلط کردن کارگرا.هرکی بد نگاش کنه فردا که اومد ،خودم سرویسش میکنم ! شماهام اینجاهارو تمیز کنید فردا میاد دختره نگرخه از کر کثیفی اینجا . سید توام پاشو بریم انبار تر تمیز کنیم واسه انبار گردانی میاد.
نمیدونم چرا انقد ذوق دارم واسه اومدنش، تهران بودیم نگامم نمیکرد ،هرچی واسش زبون ریختم مخش نخورد ، الان باز نمیدونم چرا هوایی شدم.
تا شب دهن همه مون سرویس شد که همه جا تمیز باشه . شب تو خوابگاه خوابم نمیبرد ،هزار مدل به برخورد اولم باهاش فکر کردم و هی سیگار دود کردم . ساعت سه بود دیدم دیگه نمیشه،بهش پیام دادم چشم به راهیم ،فکر کردم خوابه ولی سریع جواب داد ،گفت از ذوق دیدن معدن خوابم نمیبره،یه ساعت دیگه را میافتم . گفتم ماام ذوق دیدن شمارو داریم. یه شکلک خنده فرستاد . خیلی بی قرار بودم .اصلا یادم رفته بود با اون دختره ی بدبخت دوا کردم و همه فکر وذکرم حسنی بود . پا شدم را افتادم رفتم لب جاده تو ماشین نشستم زل زدم به مسیر تا برسه، این وسطا گاهی پیامم میدادم آمار میگرفتم کجاس. خاک ماشینشو که اول جاده معدن دیدم قلبم داشت از جا کنده میشد ، رسید بهم و پیاده شد و مهندس اینجایی چرا ، گفتم چشم به راهت بودم ،خندید . کرایه ماشین و داد و سوار ماشینم شد گفت بریم.گفتم میبرمت اول بگردی بعد کار ،گفت باشه. یهو گوشیم زنگ خورد ،دختره بود .هول شدم ،پیادهشدم و با عصبانیت دست به سرش کردم،ولی گند زدم دیگه ،نگاهش عوض شد و ساکت شدگفتم بریم بام گفت نه بریم دفتر .
تا عصر باهام حرف نزد . عصر کارش که تموم شد گفت آژانس بگیرید من برم. گفتم تهران کار دارم خودم میرسونمت.گفت باشه.راه که افتادیم گفتم بخند واسم،چشاش گرد شد نگام کرد،گفتم دیشب تا صبح به ذوق اومدنت نخوابیدم،الانم به ذوق بودن کنارت میخوام بیام تهران ،واسم بخند.
- خنده هارو کس دیگه میکنه واستون ، من یه همکارم
-خنده اون فایده نداره، بهش گفتم دیگه زنگ نزنه.جور نیست هیچیمون باهم .
-با من جوره؟
-تو بخندی جور میشه.خنده اش گرفت ، گفتم تهران محلم ندادی ،اون همه دورت چرخیدم تو دفتر،اینجا عجیب دلم تنگت میشه
-همکاری باید حرمت همکاری نگه دارم
-نگه دار ولی گاهی واسم بخند، اینبار چشماش خندید
گفتم تکلیف منو دلم روشن شد...تا اومدم جمله مو تکمیل کنم گوشیش زنگ خورد.یهو جیغ زد و زد زیر گریه ،گوشی رو گرفتم،اونور خط یکی گفت پدرش فوت شده،دنیا خراب شد رو سرم. با عجله رسوندمش، تا رسید دویید تو خونه ،بنده خدا چه حالی بود .نتونستم تحمل کنم، رفتم تو ماشین نشستم به سیگار کشیدن،شب همه فامیلاشون رفتن من هنوز دم در بودم.گوشیم زنگ خورد ،دیدم خودشه جواب دادم با بغض گفت ببخشید ازتون تشکر نکردم و بغضش ترکید
-غم آخرت باشه
-خیلی تنها شدم ،حس میکنم هیچ کسو ندارم
-نگو هیچکس
-کسی نمونده واسم
-بیا دم پنجره
اومد بیرون و نگا کرد از ماشین پیاده شدم زل زدم بهش،گفتم تا آخر دنیا همینجا واست وایمیستم، چشماشو ندیدم ولی مطمئنم که خندید...
عصبانی بود و داد میزد.میگفت تو چرا این مدلی هستی ؟چرا هر دقیقه یک شکل رفتار میکنی.چرا یه بار ادمو تا اوج میبری و یهو رها میکنی ؟ من همون آدم نیم ساعت پیشم چرا اون موقع همه چی اونقدر خوب بود و الان این همه بی تفاوتی نسبت به من؟
نگاهش میکردم، از عصبانیت سرخ شده بود ، ولی
من هیچ حس خاصی نداشتم ، چای میخوردم و نگاهش میکردم. بی تفاوتی من را که دید ،در را کوبید ورفت.
وقتی که رفت کمی آهنگ گوش دادم کتاب خواندم واشپزی کردم ، ناگهان دلم شور افتاد. هی پیش خودم میگفتم مبادا اتفاقی افتاده باشد. تماس گرفتم و گفتم عزیزم کجایی ؟
شوکه شد،گفت چرا با من اینطوری میکنی؟چرا هر ثانیه یه طوری؟
لحنش پر از التماس و غصه بود،گفتم بیا خونه صحبت کنیم.
تا برسد خودم را روی میز دادگاه ریختم.حق داشت . تا نیم ساعت پیش حتی برایم مهم نبود از خانه بیرون رفته. ولی الان از دلشوره و نگرانی در حال خفه شدنم.
دنبال این بودم که ببینم کدامیک واقعی است.من مهربان و حامی و عاشق ، یا من سنگ دل ،خودخواه و بی تفاوت؟کدامیک منم؟اویی که وقتی ده دقیقه دیر به خانه میرسد دیوانه میشوم ، یا منی که گاهی حتی نمیفهمم شب هم خانه نیامده؟
جلوی آینه رفتم،قفسی دیدم فولادی در هیبت یک زن و درون قفس پرنده ای رنگ پریده و لزران که سعی میکند راهی برای خروج پیدا کند. گاهی پرنده از میان میله های قفس سرک میکشد و دوباره قفس اورا میبلعد که مبادا آزاد شود.
آری این من بودم ، که خود واقعی بی جانم را اسیر کرده بودم .
صدای در آمد و پرنده اسیر به سمت در پر کشید...
از رفتن متنفرم،معمولا آدم ماندنی ای هستم. مثل یک کوچه بن بست توی یک محله قدیمی جنوب شهر ،که سالهاست همان جاست با همان خانه ها،با همان شکل و مایل ، آدمها میآیند و میروند بزرگ میشوند ،پیر میشوند و من همچنان همان جا ایستاده ام و نگاه میکنم.
حتی وقتی عاشقش شدم همان جا ایستاده بودم ، وقتی که با چشمان سیاهش سر تا سر کوچه را نگاه میکرد که کسی نباشد و دزدکی زنگ همسایه ها را بزند و در برود،یا وقتی که با دوچرخه اش از دست پدرش در میرفت که کتک نخورد؛من همانجا بودم و بزرگ شدنش را دیدم. دوستش داشتم ودوست داشتم او هم مرا ببیند.
اما حیف من بی صدا و آرام گوشه ای ایستاده بودم و نظارهگر بودم.
روزی که دانشگاه قبول شد ، گل کوچه را شیرینی دادو برای بار اول من را دید.دستانم میلرزید. تا انروز فقط من نگاهش میکردم ،اما انروز دوتا چشم سیاه زل زده بودند به من.
انقدر من را ندیده بود که فکر کرد همسایه جدیدی هستیم و وقتی فهمید سالهاست در همان کوچه ایم ،فقط یک جمله گفت : چرا باید دم رفتن این چشم ها را می دیدم ...
و زندگی ام بعد از آن تبدیل شد به صندلی انتظار . انتظار برای اویی که رفت .
از انروز از رفتن متنفر شدم و برای همیشه ماندم. سالها رفتند و من ماندم ولی او برنگشت.
هنوز هم میخواهم بمانم ولی شهرداری لعنتی دست گذاشته روی کوچه لعنتی ما ومیگوید این کوچه و خانه هایش باید خراب شوند و من چمدان بستم و بلیطی گرفتم برای شهری که اون رفت. من همیشه آدم ماندنی ای بودم اینبار هم میروم که بمانم ...