شاعرانه های یک لر اردیبهشتی

گم کرده ام دستانت را در کوچه های اردیبهشت...

شاعرانه های یک لر اردیبهشتی

گم کرده ام دستانت را در کوچه های اردیبهشت...

سال نو مبارک

از روزی که رفتی ،تو روزای خاص نبودنت بیشتر حس میشه برام ، حتی روزایی که ازشون هیچ خاطره مشترکی نداشتیم 


فردام سال نو میلادیِ


جای خالیت نبودنت رو به رخ میکشه بابا ولی سال نوت مبارک

بی اعصاب

در حال حاضر مجبورم هم تومحل کار قدیم باشم ، هم جدید، واقعن خسته کننده اس ، ولی محل کار قبلیم هنوزم نمیتونه نبودن منو درک کنه و همچنان توقع دارن ، همه کارارو من انجام بدم، و منم وقت کم میارم . 

اونی ام که دارم کارمو تحویلش میدم ،این حجم بالای کارو نمیتونه یهو تحویل بگیره ، اینه  که در حال حاضر پدرم در اومده


حالا تو این گرفتاریا یه ادم بیشعور زنگ زده به موبایل مدیر عاملو گفته احمدی یک ماهه جواب منو نداده ، این در حالی که طرف شماره موبایل منم داره و به موبایلمم زنگ زده بودو باهام حرف زده بود ، فک کردن با رفتن پبش مدیر عامل میتونن زیر آب منو بزنن  ،مدیر عاملمونم سرم دادو بیداد را انداخت منم همون جا حال هم اون و هم مدیر پروژه اشو گرفتم،مدیر عامون از تعجب دهنش وا مونده بود، آخه من معمولن نه اعتراض میکنم نه جواب میدم، ولی اینبار کوتا نیومدم. در حال حاضر خود مدیر عاملمونم نمیتونه به من حرفی بزنه چون هم کارمو درس انجام میدم ، هم این که حق و نا حق سرم میشه. اعتمادی که به من دارن و به این آسونیا نمیتونن به کس دیگه پیدا کنن.برای همینم نمیخوان رفتنمو قبول کنن.

خلاصه که آخر اون دعوا حرف من حق شد و طرف ضایع شد 


از اون طرفم یکی اومد برای این که زیر آب یکی دیگه رو بزنه به دروغ یه سری چرت و پرت گفت ، منم برای این که حق کسی ضایع نشه، مجبور شدم توهمون جم به طرف بگم داره دروغ میگه و یه بحثم  اونور پیش اومد 


خسته ام

چرا ادما به حق خودشون قانع نیستن ؟چرا میخوان با آجر کردن نون یکی دیگه نون بخورن ؟


قبلنا تو این مسائل صبور تر بودم :(

دلتنگی های مادرانه

این روزها خیلی دلتنگم ،برای کودکی که هنوز مال من نیست ، برای کودکی که شاید هیچ گاه متولد نشود ؛ برای مادر گفتن هایی که شاید هیچ وقت نشنوم.

این روز ها زیاد برایت دلتنگ میشوم، برایت لباس انتخاب میکنم، شعر مینویسم، لالایی میخوانم و کتاب های روانشناسی کودک میخوانم . 

نمیدانم چرا انقد نبودنت دلتنگم میکنم ، وقتی هنوز حتی وجودت را حس نکردم ، وقتی که هنوز، مسیر زندگی و سرنوشتم مشخص نیست ، وقتی که ممکن است هیچ گاه تو به وجود نیایی و من هیچ گاه مادر نشوم . خودم هم نمیدانم چرا دلتنگ میشوم ، برای دستهای کوچکت که صورتم را لمس کند ، بغلم کند و شبها که بیدار میشوی به دنبال بوی تنم پیدایم کنی و شیره جانم را بنوشی. 


ولی این روز ها دلتنگم ، شاید خودخواهی من است که عاشق مادر شدنم و میخواهم تورا به دنیا بیاورم ، به دنیایی که خودم دل خوشی از آن ندارم ، شاید خودخواهی بزرگی باشد که چون حس مادری را دوست دارم ، آرزوی تورا دارم ، اما دلتنگم . 

شاید حتی روزی که به دنیا آمدی من نباشم که این حرف ها را در گوشت زمزمه کنم ، شاید به دنیا آمدنت همزمان با مرگ من شود ، و تو بدون من  سیاهی این دنیا را تجربه کنی ، اما میخواهم مرا ببخشی ، مرا برای این دلتنگی خودخواهانه ببخشی ! 

اگر روزی که نبودم از اینجا گذر کردی بدان مادری داشتی که قبل از آمدنت عاشقت بود و تا آخر دنیا هم عاشقت خواهد ماند. 


از طرف مادری که دلتنگ بودنت بود 



نبودنت


روز هاست 
روبه روی نبودنت 
چای مینوشم،
گیتار میزنم ، 
شعر می نویسم ، 
نقاشی میکشم ؛ 
اما 
ناگهان بغض میکنم 
فنجان و سازو دفتر شعرم را پرت می کنم 
و روبه روی نبودنت زانو میزنم !

التماس میکنم به نبودنت 
که بودنت را به یادم نیاورد اما 
باز جای خالیت آوار میشود روی سرم و
 نبودنت سرم داد میزندو
و من غمگین تر از همیشه
 چای مینوشم 
رو به روی نبودنت ! 


فروغ

یادمه خیلی وقت پیش یه نفر بهم گفت خیلی شبیه فروغ فرخزادی ، مخصوصن غم چشمات !

با این که فروغ جز محبوبتریناس برای من و خیلی دوسش دارم ، اونروز از حرفش خیلی بهم برخورد! 
هنوزم نمیدونم چرا! 

ولی میدونی ، فروغ جسور بود ، جرئت داشت تو شعرش حرفی رو بزنه که حیای اجباری زنان ایرانی تو اون زمان اجازه نمیداد ! 
فروغ رو دوس دارم ، به خاطر شهامتش ، به خاطر تلاشش برای این که خودش باشه، ولی نمیخوام شبیه فروغ باشم ، من میخوام خودم باشم ...

*تولدت مبارک فروغ*

مرگ من روزی فـــرا خـــواهد رسید

در بهـــــاری روشن از امــواج نـــور

در زمستــــان غبــــار آلــــــود و دور

یـا خـزانی خـالی از فریــــــاد و شور

مرگ من روزی فــــرا خــواهد رسید

روزی از این تلـــخ و شیرین روزهـا

روز پـــوچی همچو روزان دگــــــــر

ســــایه ای ز امروزهـــا ، دیروزهــا

دیدگـــــانم همچو دالان هــــای تــــــار

گـــونه هـــایم همچو مرمر هـای سرد

ناگهــــان خـــوابی مرا خـــواهد ربود

من تهی خــــواهم شد از فریــــاد درد

خـاک می خواند مرا هر دم به خویش

می رسند از ره کـــه در خــــاکم نهند

آه ... شـــــاید عــــاشقـــــانم نیمه شب

گــــل به روی گـــــور غمنــــاکم نهند

بعد من ، نـــــاگه به یک سو می روند

پـــرده هــــــای تیره ی دنیــــــــای من

چشمهـــــای ناشنـــــاسی می خـــــزند

روی کــــــاغذ هـــا و دفترهـــــای من

در اتــــــاق کــــــــوچکم پـــــا می نهد

بعد من ، بــــا یـــــاد من بیگــــــانه ای

در بـــر آئینه می مـــــاند به جــــــــای

تــــــــار موئی ، نقش دستی ، شانه ای

می رهم از خویش و می مانم ز خویش

هر چه بر جا مــــــانده ویران می شود

روح من چــــون بــادبــان قـــــــــایـقی

در افقهـــــا دور و پنهـــــــان می شود

می شتــــــابد از پـی هم بی شکـــــیب

روزهــــا و هفته هـــــــا و ماه هـــــــا

چشم تــــو در انتظــــــــار نــــــامه ای

خیره می مــــاند بــــه چشم راه هــــــا

لیک دیگــــر پیکـــــر سرد مــــــــــرا

می فشـــــارد خاک دامنگیر خــــاک !

بی تو ، دور از ضربه هـــــای قلب تو

قلب من می پوسد آنجــــــا زیر خــاک

بعد هـــــا نــــــام مرا بــــــاران و بــاد

نــــــرم می شویند از رخســــار سنگ

گور من گمنــــــام می مــــــــاند به راه

فارغ از افســـــانه هـــای نــــام و ننگ