شاعرانه های یک لر اردیبهشتی

گم کرده ام دستانت را در کوچه های اردیبهشت...

شاعرانه های یک لر اردیبهشتی

گم کرده ام دستانت را در کوچه های اردیبهشت...

خسته ام

امشب فقط یه بغل مهربون میخوام که تا خود صب  بشینم عر بزنم توش ، موندم چرا هیچ وقت هیچی سر جاش نیست، خسته شدم از بدو بدوآی الکی ، میخوام چشامو ببندم  و صب نشه ، دلیل این همه تلاش چیه وقتی به هیجا نمیرسم ؟ خدایا خسته شدم ، صدامو میشنوی ؟ الان وقتشه به داد برسی ...

پیرزن نق نقوی من

در من پیرزنی خمیده ، زندگی میکند که این روزها کاری ندارد جز نشستن روی صندلی شکسته اش ، دم در ، سرش را روی دستانی که به عصا تکیه کرده اند گزاشته و غمگین به سر کوچه نگاه میکند ، که شاد دلیلی برای زنده بودن بیابد.

در من پیرزنی ست که هر شب قرص میخورد و میخوابد که شاید  صبح را نبیند اما صبح که میشود ؛ پیرزن خمیده تر ، اخموتر و خسته تر از دیروز بیدار میشود ؛  چای تلخ میخورد و دم در میرود.

درمن پیرزنی نق نقوست که به دنبال کسی میگردد که همه خستگی اش را سرش فریاد زند اما انقدر تنهاست که فقط به خودش نق میزند که چرا هنوز زنده است ؟


ست بانو و جوانک انلاین


روزگاری بود ست بانو غمگین بود و تنها ، میکشید هر لحظه از غصه تنهایی آه ها ؛ هر سو که میرفت میدید دلبران جوان ، دست در دست یکدیگر خندان؛ بی حوصله و نالان میشد آنلاین که شاید ساعتی حواسش پرت شود از این داستان. 
از قضا در میان دوستان بود جوانکی شادان، او هم مثه ست بانو بود هر لحظه آنلاین. در انلاینی هر روزه این دو جوان ، حرفها و خنده ها رد و بدل میشد فراوان،لیک دور بودند از هم این دوجوان ، این بود غصه این داستان.اما هر دو بودن شادان حتی از دوستی و فاصله بین شان 
در گذر روز ها این دوجوان سر گرفتند نخ دادن بینشان ، انقدر نخ دادن که فاصله شد پلی میان شان، حالا هر دو هستند خوشحال و خندان از بودن عشقی میان زندگی شان♥♥♥


پ.ن : این یک داستان است! 

خاطره تکونی

امروز برا این که بفهمم این تغییرات جدید بلاگ اسکای چی به چیه همه جارو میگشتم که رفتم تو پیغام ها و هوس کردم همشونو بخونم، دوباره کلی خاطره و لحظه برام زنده شد، مثلن اونایی که شماره گذاشته بودن ، یا اونایی که توهین کرده بودن . با خیلیاش ناراحت شدم ، با خیلیاش خندیم ، یاد یه سری دوست قدیم افتادم و به وبلاگاشون که سر زدم حذف شده بودن :( خلاصه بین اون همه خنده و غصه قاطی رسیدم به این :)))


ابتکار جالبی بود از دکتر خودم عزیزم :) 


یه روز خوب نیا

می ترسم از روزی که یه روز خوب بیاد و ببینیم اونم اون قدی که باید خوب نیست؛ و اونوقت سرخورده شیم از انتظار برای یه روز خوب!

میخوام دعا کنم اگه یه روز خوب از امروزمون بدتره ، هیچ وقت نیاد که حداقل امید و ایمان برامون باقی بمونه !




مرگ نازلی -شاهین نجفی 


« نازلی! بهار خنده زد و ارغوان شکفت.

در خانه، زیر ِ پنجره گُل داد یاس ِ پیر.
دست از گمان بدار!
با مرگ ِ نحس پنجه میفکن!
بودن به از نبودشدن، خاصه در بهار...».
نازلی سخن نگفت;.
سرافراز
دندان ِ خشم بر جگر ِ خسته بست و رفت...
« نازلی! سخن بگو!
مرغ ِ سکوت، جوجه‌ی ِ مرگی فجیع را.
در آشیان به بیضه نشسته‌ست!».
نازلی سخن نگفت;.
چو خورشید
از تیره‌گی برآمد و در خون نشست و رفت...
نازلی سخن نگفت.
نازلی ستاره بود.
یک دَم درین ظلام درخشید و جَست و رفت...
نازلی سخن نگفت.
نازلی بنفشه بود.
گُل داد و.
مژده داد: «زمستان شکست!».
و
رفت...